هُرمِ زِمِستان

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز😅

نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم

قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی😁

رفتنم نهایتا یکی دو هفته

نشد، یکی دو ماه

نشد، یکی دو سال

خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه😂

الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره😂😂

یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب😁) که خودش از رفتن بقیه گلایه میکرد، حالا تا تقی ب توقی میخوره بانگ رفتن سر میدهد!!

همانا بدانید و آگاه باشید من ازین بانگ ها سر نخاهم داد تا کارد ب استخونم برسه و از اونم رد کنه و کلن دستمو از دنیا قطع کنه😅

الانم قراره همچین اتفاقی بیوفته... دعا کنید نیوفته چون هیچ کار دیگه ای از هیچ کس بر نمیاد...

دوستون دارم، مواظبتون باشین :))

.

بعدا نوشت: راسی یلداتون هم مبارک^_^

امسالم قسمت نبود پست یلدایی بذارم...

۸ ۰

تقریبا همه چی!!

یه جورایی برام گنگ و نامفهوم به نظر میرسن واژه هایی مث دلبستگی، دوستی ، اعتماد ، عشق ، احتیاج...

مثل این میمونه که از پشت شیشه ی بخار گرفته نگاه کنی به داخل کافه ای که دکور قهوه ای رنگ و گرمی داره ظاهرا، ولی چیزی رو نتونی ببینی...

هر هاله ی ماتی که میبینی رو یه چیزی تصور میکنی و مدتها باهاش زندگی میکنی و یهو...

بخار شیشه از بین میره و میفهمی اونهمه رنگ گرم و قهوه ای، تنه ی درختای جنگلی بوده که تووش زندگی میکردی...

همینقدر دور از ذهن و تا همین اندازه غیر ممکن! گیر افتادم لابلای واژه هایی که دارم زندگیشون میکنم...

اینجای زندگی، توو همین لحظه ها، به قدری گیجم که هیچی نمیدونم انگار...

هیچی...

۱۲ ۰

که به هرکی می رسم، یا در حال رفتنه

یا یهو تصمیم میگیره بره!

آرام هم وبشو بسته... البته قطعا فعلا بسته و برمیگرده... همین دیروز پریزور واسم کامنت گذاشتی که نبندم وبمو آرام بانو!frown

ویستا هم که کلن داره میره ولی خب اون معقوله رفتنش چون واسه کنکور لعنت الله علیه داره میره و امیدوارم موفق باشه :)

.

یه چیز عجیب شنیدم امشب...

اینکه من در برخورد اول با همگان، مغرور و سرد به نظر میام! یه طوری که بچه ها میگن ما میترسیدیم بیایم سمتت و باهات حرف بزنیم!

من همیشه اینطوری بودم یا چی؟!؟!؟ اینجام همینطوری عم عایا؟!؟!؟!؟!

۶ ۰

ترجیح میدم فکر کنه یه بیخیالِ خودخواهم

تااینکه ضعفمو ببینه و از گریه های هرشبم خبردار بشه...

تنها کاری که میتونم برای خوشحالیش بکنم، تظاهر به خوشحال بودنه! :):

.

نت ندارم و دلم واسه یه دل سیر پست گذاشتن و وب گردی و حرف زدن باهاتون تنگ شده

الان در دوران جریمه ی اینترنتی به سر میبرم،بابت مصرف وحشتناک اینترنت طی هفته ی اخیر،خودمو تحریم کردم😅

.

میخوام آدرس وبو تغییر بدم،نظرتون؟!کار درستی عسد عایا؟!

.

شب یلدا نزدیکه ^_^

افتادیم توو میانترما >_<

.

بعد از انتشار مجددا نوشت : بی نام عزیزم رفت :'(

دلم برات تنگ میشه...

یه حسی بهم میگت برمیگردی...شاید با یه اسم دیگه...

آخه وبلاگ نویسی اعتیاد آوره...آروم میکنه آدمو...

کاش برگردی بی نام...

۷ ۰

+با یه کم برنامه ریزی چطوری؟!

-با منی؟!😅

+😒

-زندگی داره میگذره دیگه... چیز بدی ک وجود نداره تووش...

+چیز خوبی وجود داره؟!؟!

-خب...

+این ینی عملا هیچی وجود نداره!! یه طوری پیش برو که از رفتنت پشیمون نشی... که دلت نخواد برگردی...

-وای که اگه هر انسانی میتونست همچین زندگی ای داشته باشه...

+حسرتشون بخاطر اشتباهایی که کردن نیست! اکثرا بخاطر تصمیمای درستیه که میتونستن بگیرن و نگرفتن...قدمایی که میتونستن بردارن و برنداشتن...

-خب... ینی چی؟!؟ ینی تو الان داری از من میخای برگردم و دوباره حماقت کنم و باز مث یه حیوون نجیب، توو پشیمونی گیر کنم!؟!؟

+نه! ولی میخام فکر کنی...فکر کنی و تغییر کنی... فکر کنی و تبدیل به کسی بشی که زمین بهش نیاز داره...میفهمی چی میگم؟!؟ قرار نبود فقط نفس بکشی! قرار نبود بشی این!!

-اوکی... متاسفم...فقط میتونم همینو بگم...

+توو زندگی همیشه جای خالی یه سری چیزا حس میشه...یه سری جاخالی هایی هم هستن ک همیشه ب اشتباه پر میشن... یه سری جاها هم هست که ب اشتباه خالی میکنی...

-با این همیشه های خالی چیکار میشه کرد؟!؟!چیکارشون میتونم بکنم لنتی...

+هیچ! بشین مث همین روزایی که گذروندی، بازم بگذرون و به خالی بودن زندگیت فکر کن! همینجوری بشین و نگاه کن که روز ب روز خالی تر میشه دورت...!

-اوکی... از نشستنای همیشگیم خسته شدم...حدود نیم ماهه ک فقط نشستم... فقط!

+همه‌شم بخاطر یه اتفاق که ممکنه واسه هرکسی بیوفته...

-شاید اشتباه کردیم...یه سری چیزا تموم کردنش اشتباهه...

+یه سری چیزام شروع کردنش اشتباهه! درست مثل بحثی ک تموم شده و میخای باز شروعش کنی!

-😔

+میخای بلند شی؟! همین الان!!

-...

+شک نکن! هیشکی بجز خودت نمیتونه دستتو بگیره...

- :)

۹ ۰

دوس نداره اشک دخترشو ببینه...

شاید برای اولین بار، دیروز فهمیدن که من واقعا چی میخوام...

که همیشه به جای مسافراتا و تیپ و قیافه های لاکچری بعضیا، به چارتا لوح تقدیر که روش نوشته "فرهیخته ی گرامی..." غبطه خوردم...

با اینکه به نظر خودش خالیه، ولی من آرزو داشتم جای اون باشم...مریدشم یه جورایی😅

میدونین قشنگ ترین قسمت بحث دیروزمون چی بود؟!

اینکه گفت "بزرگترین شانس زندگی من، مامانته :) "

عشق موج میزد بینشون...

اینکه گفت من به داشتن همه‌تون افتخار میکنم...

باورم نمیشد توو چشام زل بزنه و اینو بگه... باورم نمیشه قابل افتخار کردن باشم...

اشک توو چشام جمع شد...

گریه کردم...

بخاطر آرزوهایی که بهشون نرسیدم

آرزوهایی که بهشون نرسیده...

آدمای خیلی خوب، همیشه بیشتر از بقیه آسیب میبینن...

همیشه دلم خواسته بتونم مراقب خونواده‌م باشم...و وقتی که پسر نباشی، این خواسته ی خیلی سنگینیه که از خودت داشته باشی...

۱۲ ۰

 

یه جوری کوچولو و کوتاه و نرم بارید، انگار نمیخاست کسی جز من ببینتش!

بارونو میگم :)

بارون که چه عرض کنم، بیشتر شبیه قطره کوچولوی شیطونی بود که از چنگ ابر در رفته بود تا بیوفته رو صورت من ^_^

.

آخرین روز این هفته که دانشگاه بودم،خیلی خوش گذشت :)

تا صبح مافیا بازی کردیم

همیشه وقتی هیونگ میگف داره مافیا بازی میکنه، با خودم میگفتم خسته نشد از این بازی عایا؟! :/

ولی دیشب واسه اولین بار مافیای واقعی بازی کردیم با تعداد متعددی(😁) از دانشجوهای آواره ی جغدی که مث من توو اتاقاشون دووم نیوورده بودن و ریخته بودن توو نماز خونه😅

.

این روزا هرکی کوچیکترین سرفه ای میکنه بهش این جمله رو میگم :"حیف شد! تو آدم خوبی بودی😭"

خدایا... امیدوارم ب خیر بگذره...نمیخام راجبش حرف بزنم چون قرار بود حال خوبمو منتقل کنم فقط :)

.

و اما بزرگترین پدیده ی امروزم، صندلی تک توو اتوبوس بود

کنار در...توو ارتفاع...با یه حفاط ک شبیه هرچیزی بود جز حفاظ😅

منم رفتم دقیقا رو همون صندلی نشستم😁 هر دفه در باز میشد حس میکردم دارم پرواز میکنم😂 میدونم زیادی ذوق کردم ولی باور کنین شماهم جای من بودین همین حالو داشتین🙈

و قشنگترین پدیده این بود که به دیوونگی کامل یکی از دوستای خیلی خوبم پی بردم😅

وقتی تصور میکنیم باهمدیگه با آهنگ "for the rest of my life" ماهر زین توو خیابون یا جاده قدم بزنیم^_^

یا همدیگه رو ب جیغ کشیدن و غیره(😉) دعوت میکنیم اونم از راه دور😂

خدایا شفامون نده😅

.

یکی از بیانی ها مسابقه ی شعر خوانی گذاشته وبش^_^

خیلی دلم میخاد شرکت کنم ولی اعتماد به نفسشو ندارم😅

انشاالله توو پست بعدیم، لینک پست ایشونو میذارم تا اگه خواستین شرکت کنین :))

.

امشب تهدید شدم به زود خوابیدن، واسه همین یه کم "شلخته" و "از هر دری طور" نوشتم😅

آخه فردا صبح قراره بریم سیسمونی نی نیِ عمو کوچولومو بچینیم☺

باورم نمیشه عمو کوچیکم که تا دیروز باهام بازی میکرد و سر به سرم میذاشت،حالا خودش داره نی نی دار میشه☺همه ی اذیت کردناتو جبران میکنم عمو جون!😁[شیطان]

۴ ۰

گاهی باید ماشه را بکشی...

و بعد ملافه را...!

روی تمام احساسات و دلبستگی ها و اعتماد ها و تعهدات پوچ زندگی!

و به حرمت اشکهایت...

لبخندی ب خون جاری بزنی

و جریان آرام خشم را به جان دقایق بیندازی!

و سوگند ب آرامش... زمانی ک رها شوی از احساس ، هرچه نداشته ای را خواهی داشت...

و داشته هایت را طوفان فراموشی خواهد برد...

۶ ۰

زیر بارون قدم میزدیم

نصف شب...شاید ساعت سه بود...

آروم آروم قدماشو باهام تنظیم میکرد

حرفی نمیزد

میدونست نیاز دارم فقط نفس بکشم و احساس کنم لمس بارونو...

بعد از چن دقیقه بهم گف : + یه چیزی بخون برام

-...[درحال تفکر ک چی بخونم حالا😅]

+تعریف صدای هم اتاقیمو باید از بقیه ی اتاقا بشنوم؟!😒

خندیدم و پتو رو بیشتر پیچیدم دورم

نمیدونم چرا جلوی اون خجالت میکشم بخونم😅

آخرشم یه بخش کوچیک از "شهزاده ی رویا" رو خوندم

-"دیدم توو خواب وقت سحر

شهزاده ای زرین کمر

نشسته بر اسب سفید

میومد از کوه و کمر

میرفت و آتش

به دلم

میزد نگاهش..."

بعد از یه سکوت کوتاه : +واقن محشره... خیلی بدی ک واسم نخوندی تالا😑

خندیدم ^_^

پیشی کوچولوی خابگاه از پشت سرمون پرید توو اتاقک کوچولو

+ببین یاسی حتی این گربه هم میفهمه ک نباید بیرون بمونه ک سرما بخوره!

-خو من نمیخام بفهمم اصن😜 اصن من دیوونه‌م! تو چرا اینجایی پس؟!😁

+خب منم... نمیتونم تنهات بذارم اینجا😅 دو بار دیگه این مسیرو میریم و برمیگردیم،بعدش دیگه ب زور میبرمت توو!

-فاطمههههه... دوبار نه! سه بار...باشه؟!؟ ^_^

+خیله خب، سه بار!😂

.

فقط منم ک حس میکنم وقتی بارون میاد ری استارت میشم یا شما هم اینطوری این؟!😅

کاش امروز بارون بیاد ری استارت شیم😁

۷ ۰

به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم

غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم...

و هر تونلی،پایانی دارد...

حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام...

همچنان روزنه همانجا باقیست

و همچنان من به پیش رانده می شوم

مقصد کجاست؟ نمیدانم!

اما میدانم

در هر نفس از غلیان احساساتم

روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست... که تنهایم نگذاشت :)

۵ ۰