بارون
زیر بارون قدم میزدیم
نصف شب...شاید ساعت سه بود...
آروم آروم قدماشو باهام تنظیم میکرد
حرفی نمیزد
میدونست نیاز دارم فقط نفس بکشم و احساس کنم لمس بارونو...
بعد از چن دقیقه بهم گف : + یه چیزی بخون برام
-...[درحال تفکر ک چی بخونم حالا😅]
+تعریف صدای هم اتاقیمو باید از بقیه ی اتاقا بشنوم؟!😒
خندیدم و پتو رو بیشتر پیچیدم دورم
نمیدونم چرا جلوی اون خجالت میکشم بخونم😅
آخرشم یه بخش کوچیک از "شهزاده ی رویا" رو خوندم
-"دیدم توو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته بر اسب سفید
میومد از کوه و کمر
میرفت و آتش
به دلم
میزد نگاهش..."
بعد از یه سکوت کوتاه : +واقن محشره... خیلی بدی ک واسم نخوندی تالا😑
خندیدم ^_^
پیشی کوچولوی خابگاه از پشت سرمون پرید توو اتاقک کوچولو
+ببین یاسی حتی این گربه هم میفهمه ک نباید بیرون بمونه ک سرما بخوره!
-خو من نمیخام بفهمم اصن😜 اصن من دیوونهم! تو چرا اینجایی پس؟!😁
+خب منم... نمیتونم تنهات بذارم اینجا😅 دو بار دیگه این مسیرو میریم و برمیگردیم،بعدش دیگه ب زور میبرمت توو!
-فاطمههههه... دوبار نه! سه بار...باشه؟!؟ ^_^
+خیله خب، سه بار!😂
.
فقط منم ک حس میکنم وقتی بارون میاد ری استارت میشم یا شما هم اینطوری این؟!😅
کاش امروز بارون بیاد ری استارت شیم😁
کاش بارون بیاد:((((