اوایل هفته::
مامانم:یاسمن! چهارشنبه آیین نامه داری!بشین بخون!
من:(شبش زنگ زدم یگان بش گفتم آیین نامه شو بده ببینیم چگونه کتابیست!😅)
من:(صبحش مجدداً زنگیدم به یگان و کاشف به عمل اومد که دیشب یادش رفته بوده کتابو بم بده! یکی از یکی داغان تریم!😑)
سه شنبه::
مامانم: فردا آیین نامه س!خوندی؟!
من:(کف دستمو کوبوندم به پیشونیم!😰) راسی یگان کتابو نیاورد مامان؟!؟ن؟!؟ بیخی هفته بعد امتحان میدم! الان آبروم میره!😅
بابام:نه همین فردا برو آشنا شی که ازین به بعد بشینی بخونی!😎
صبح چهارشنبه::
مامانم مث فرشته ی نجات با یه آیین نامه که مث جگر زلیخا بود،ساعت پنج صبح بالا سرم ظاهر شد!
مامانم: بگیر یه نگاهی بنداز تا یازده صبح!
اما نرود میخ آهنین در سنگ!من با وجود اینکه جیگر توو دستام بود😆نشستم سه ساعت تمام با خودم دردودل کردم و یهو با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل! هشته ساعت!!
نشستم توو ماشین و جاهای مهمشو خوندم و رفتم واسه یه آبروریزی اساسی!😆😅
بعد از امتحان و لحظه اعلام نتایج::
مصحح:این برگه کیه؟!😐
من:😱😰😨
همراهم:مال این!(و به من اشاره کرد!)
مصحح:یه صلوات واسه اولین خانومی که بدون غلط قبول شدن بفرستین! :)
من درون: داداش مطمئنی درست تصحیحیدی؟!😮
من برون: (ذوق مرگینگ!😆)
مصحح:ملومه پسرا حسودیشون میشه آروم صلوات میفرستن!😉
اونام واسه اثبات عدم حسادت،یه جوری صلوات فرستادن دوباره، که پرده گوشم پارهشد!😅
+از بین ۶۰ نفر امتحان دهنده، ۳تا دختر و ۳تا پسر قبول شدن که من و آبجی یگانم جزوشون بودیم^_^
و یه دختر و یه پسر بدون غلط بودن!خعلی دیگه برابری و مساوات!!😂