هُرمِ زِمِستان

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است.


امروز اون کتاب شعرای خیام هم تموم کردم...کلن اشعارش یه جوریه ک یا میگه برو می بخور(یه جورایی همون اپیکوریسم خودمون!)... یامرگو میکوبونه تو سر آدم و همش میگه رفتم کوزه فروشی و کوزه ها همه از خاک جنازه ها بودن که در واقع جنازه ها همون زنده های گذشته بودن در نتیجه ما کوزه های فردا خواهیم بود!!

۹ ۰

تو جرئت داری برگرد!!

یه جوری با اره برقی ب 540 قسمت نامساوی نصفت میکنم ک بفهمی بی خدافظی رفتن چقدر کار بدی میباشد!!

قرارمون این نبود آجی...

دلم برات تنگ شده...



واقعا چرا وارد فاز رفتن شدن همه؟؟

بذارم منم برم خیالتون راحت شه؟؟ -_-

۷ ۰

یه کم قراره تغییر کنم!

یه کم زیادی...!



آجی ماجده کجایی؟؟

۸ ۰

1- من به این پسره حسودیم میشه!! نه ب خاطر این که کلی استعداد داره و کار بلده و همه فن حریفه و همه چی تمومه! به خاطر اینکه بابام خیلی ازش تعریف میکنه و دوسش داره! همینو کم داشتم ک با یه پسر بیوفتم توو رقابت عشقی! خخخ

خلاصه اگ اسم و آدرسشو داشتم شبانه میریختم خونَش و خونِشو میریختم!(از یابنده تقاضا میشود اورا به قتل رسانده و گردن ما بیندازد!)

۱۲ ۰

وقتی هنگ میکنه و صفه ی چت بسته نمیشه...

و یه چیزایی رو میبینم ک نباید ببینم...

معذرت میخام ک رفتم ولی سیستم نرفت!

کاش نمیدیدم...(شواهد و قرائن نشون داده ک مخاطب مورد نظر من احتمالا نمسخونه اسنجا رو! خخخ )



+بیاین باهم رو راست باشیم...

++آجی فلن مجازیم حالش خوب نی...براش دعا کنین...

+++داداش مجازیمم تصمیم داره بره...دعا کنین بمونه...

++++فکر میکردم هیچکس نمیتونه منو وابسته کنه ب بودنش...اما گویا انسان ها موجودات وابسته کننده ای هستن!!

+++++من الکی ححساس شدم!! ن؟؟ شاید بخاطر پاییزه ک داره میاد!! بیچاره پاییز...آخرشم همه چی افتاد گردن اون!

۱۶ ۰


یه حسایی هست که مث سُر خوردن یه ستاره کوچولوی شیطون توو دستای آسمونِ شب ، حال آدمو خوب میکنه...همین حسا میشه دلخوشی آدم واسه نفس کشیدن...

۱۴ ۰

رهگذر


ای که از کوچه ی ما میگذری! رهگذری؟

۱۶ ۰

کلی حرف نگفته دارم...

کلی دلتنگی...

کل حس خوب و بد...

کلی گله و شکایت و حتی وعوا!!

تا دیروز ک کیبورد نداشتم...

ولی الان حوصله ندارم...!!

حجم عظیمی از حرف تو کله م وول میخوره ک حتی خودم وقتی نوشتمشون حوصله دوباره خوانیشو نداشتم!! چ برسه ب شما...!

.

پیرو پست قبل...بیاین بهم بگین چنتا شد؟؟ بر اساس آمار های قطعی(!) 14 تا دیگه مونده...

۵ ۰

چرا وبلاگ؟

ما آدما معمولا دور خود واقعیمون (به هر دلیلی) یه سری دیوار میکشیم که رد شدن ازشون حتی گاهی واسه خودمونم سخته...واسه همین بعضی وقتا خودمونو گم میکنیم. اینجا یه دیوار به منِ درونِ هرکس نزدیکتره...و گرمای این نزدیکی از پشت ای صفحه ی سرد هم حس میشه...اینجا مجبور نیستیم تظاهر کنیم...رفاقتا و کنار هم بودنا اینجا حتی میتونه از دنیای حقیقی هم گرم تر ، امن تر و واقعی تر باشه... ^_^



+فاطمه سادات عزیزم...ببخش که دیر شد آبجی گلم...نزدیک بود شرمنده ی محبتت بشم از دست این حافظه! این دفترچه یادداشتمو وقتی باز میکنم ک بخام چیز جدیدی توش بنویسم...ولی وقت نمیشه دوباره بش سر بزنم ک ببینم چ کارایی باید انجام بدم تااااا کار بعدی رو یاد داشت کنم باز! :دی

++دل منم براتون تنگ شده بود!! حالا اگه چرخ روزگار گذاشت دو دقیقه از دست من نفس راحت بکشین!! تقصیر من نیست ب خدا مجبور شدم!!نمیشد ب قولی ک دادم عمل نکنم ک! :دی

۶ ۰

خوبم!

حتی اگه واقعا خوب نباشم ، به نفعمه که تظاهر کنم خوبم!

اینجا سیاره ایه ک فکر میکردم اگ روزی حالم خوب نباشه...کسی توش پیدا میشه ک دستمو بگیره و من براش مهم باشم...

اما...

دارم میترسم...

۱۰ ۰