خیام جان!
امروز اون کتاب شعرای خیام هم تموم کردم...کلن اشعارش یه جوریه ک یا میگه برو می بخور(یه جورایی همون اپیکوریسم خودمون!)... یامرگو میکوبونه تو سر آدم و همش میگه رفتم کوزه فروشی و کوزه ها همه از خاک جنازه ها بودن که در واقع جنازه ها همون زنده های گذشته بودن در نتیجه ما کوزه های فردا خواهیم بود!!
هیچی دیگه...کلا ب زندگی امیدوار گشتم!
به نظرم توانایی خیام توو غافلگیری سر مصراع موردنظر خیلی خوبه ولی چون موضوع تکراریه دیگه اون غافلگیری خاصش دیده نمیشه!(وقتی همه شعراشو پشت سر هم بخونی میفهمی چی میخاد بگه!)
امروز با بچه های بالا چسبید!!
+اینکه بچه های بالا بیان پایین ، دورهمی هامون نمیچسبه...با بچه های بالا باس همون بالا حرفید! ^_^
++ در کارگه کوزه گری رفتم دوش...دیدم دو هزار کوزه گر چینی بود! (انتقاد بامزه ایه ب نظرم... ربطی هم ب جناب خیام نداره...همین الان یهویی یادم اومد...دلم واس قند پهلو تنگ شده...)