هُرمِ زِمِستان

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است.

کیبورد خرابه و انگشتامم یخ زده...

دارم دونه دونه با ماوس رو حروف کلیک میکنم...

دلم میخواس ازون پستای طولانی ک یهو همه ی درونو میریزه بیرون بذارم ولی...

نمیشه دیگه!

درونم انقدر پُره ک اگ بریزم بیرون ، همه جا پُر میشه از درونِ من!

حتی حالشو ندارم پاشم یه چیزی بخورم ک خون ب مغزم برسه لاقل خُل بازی در نیارم انقد!

امروز فشار زیادی رو تحمل کردم...

و هنوزم میتحملم ولی...

بلخره تموم میشم! یا اینکه تمومش میکنم!

تخم مرغ عزیزم قرار بود آب پز شه...ولی انقد ک حال نداشتم برش دارم از رو گاز ، تبخیر شد! :دی

حس کردم باید یه چیزی بنویسم...دلتنگیه دیگه! ممنون ک تحمل میکنین منو :)

حتی اونقدری مغزم کار نمیکنه ک یه عنوان بذارم!


۷ ۰

آرام...میدونم اینجایی..

به طرز عجیبی نگرانت نیستم...

چون ب قولایی ک بم دادی ایمان دارم...!

اگه ب زمان نیاز داری فقط بگو...

بگو تا این جمعیتو از نگرانی درارم...

تا نشونشون بدم هیونگم قوی تر از این حرفاس... :)

من باورت دارم آرام...

تو برمیگردی...

واسه دلگرمی منم ک شده فقط یه لبخند خصوصی بفرست تا بدونم مثل همیشه هستی... :)

باشه؟

ما منتظرت هستیم... ما ینی همه ی اونایی ک دوستت دارن و میخان ک برگردی...

ما ینی یه دنیا رفاقت...اینارو میدونی ک! هوم؟؟

۲ ۰
آرام عزیزم...خیلی خوشحالم ک بلخره ب دنیا اومدی!
آخه ماه پیش ک بت تبریک گفتم ، گفتی هنوز ب دنیا نیومدم!
منم تصمیم گرفتم لحظه های آخری ک اینجام ، پست تبریک تولدتو بذارم :)
هیونگ مهربونم...تولدت مبارک...
امیدوارم هرروزت بهتر از هر روز باشه ^_^
بودنت یکی از باارزش ترین دارایی هامه! :)



+الان ک دارم این پستو مینویسم ، در نیمه شب سردی از مهر ماه ، درحال لرزیدن از سرما میباشم...
از چند نفر توو کامنتا حلالیت طلبیدم...و با بعضیا خدافظی کردم...و با بعضیا هم دلم نیومد خدافظی کنم...
مطمئنا وقتی این پست منتشر بشه ، من شدیدا دلتنگتون شدم...چون از همین الانم این دلتنگی رو حس میکنم...
دلیل اینکه امشب پست خدافظی نمیذارم ، اینه ک همیشه اینجور موقعا میمونم ک چی باید بگم!
خصوصا الان ک سرما هم نمیذاره انگشتام و مغزم باهم همراه بشن!


++میگن باید سنگ بشم...امروز برام سخته شدنش!


+++دو فنجان قهوه می ریزم
یکی برای من
یکی برای احساسم...
هر دو یخ کرد!
به گمانم من و احساسم
از من به دَر شدند...!
Y.G.R

++++بی حسی سخته...درد داره...ولی بعدش دیگه چیزی حس نمیکنی...حتی دردو!! :)



+++++ همه چیز درست میشه... : اِلا من!! :دی

امروز : 24 مهر 1397
۷ ۰

سلووووووووووووووم!

خوبین؟

آخیییییش! این یکی هم گذشت!

و اما دست آورد من :

بلخره بعد از هفت سال دوستمان را در آغوش گرفتیم اما...

گویا اون هفت سال ، کار خودشو کرده بود...هیچ حسی نبود! هیچی! وووووو (صدای سرما!) یخ کردم! (شکلک لرزیدن!)

بینمون هیچی نمونده انگار...انگار اون قسمتو از زندگیمون بُریدن!

فقط جای خالیش سرده...تاریکه...و پر از عذاب وجدان...

البته واسه من اینطوریه...شاید واسه اون پر از حس تنفر باشه...

گیج شدم... ولی...

من خوبم!

من عالی ام!


+میدونین چقدردلتنگ همه تونم؟؟؟؟

نمیدونین؟؟؟؟؟ O_O

خیلی خیلی خیلی زیاد...


++هرچی از اول هفته میخواستم بنویسمو یادم رفته!

مغزم خالیه...ولی دفترم پُره!

۶ ۰