دلتنگ تر از همیشه...
زندگی این روزها پر از دلتنگیست...
آنقدر خسته ی ازدحامِ تنهایی ام که دیگر توان سر بر آوردن از سیاهچاله های قلبم را ندارم...
گاه میگویم... بگذار بماند!
بماند هر آنچه بر دلم سنگینی میکند تا چرخ دنده های احساساتم ، زیر بارِ وزنِ بی اندازه ی اندوه دَر هم شکند...
و من بمانم و مشتی خاکستر که رها میشود در باد...
و چاقوی خاطره ها را در قلبِ حسرتم فرو کنم تا روح دلتنگی از آن رها شود و در آغوش گذشته ها به آرامش برسد...
گذشته ای که پر از آدم های عاشق است و خالی از ترسِ باهم بودن...
گذشته ای که در آن لبخند ها اجازه ی دیده شدن داشتند و محبوس نبودند...
امروز تنها چشمها... جورِ آغوش و لبخند را میکشند...
امروز... آخرین روزهای زندگیِ عزیزانمان را از دور به نظاره نشسته ایم تا... خبرش بیاید!
سلامتی یا مرگ...
همینقدر بی رحمانه و تلخ... همینقدر تنها...
و حسرت است که از پیِ حسرت می آید...
.
کاش این روزها تموم بشن...
برای شادی روحِ پدربزرگِ عزیزتر از جانم... و همه ی عزیزانی که این مدت یکی پس از دیگری از دست رفتند، فاتحه ای (یا صلواتی) عنایت کنید 🖤
سلام، تسلیت میگم
خدا رحمت کنه اموات جمع رو