خالی ام کن...!
کاش گاهی به دیدارم می آمدی...
این گونه که هر شب می آیی هم من خسته می شوم و هم تو!!
لااقل شب ها مرا با ستاره هایم تنها بگذار...
خسته شده ام از این دیدار های خالی...
می آیی و می روی و همیشه همه جای زندگی ام پرسه میزنی...هر جا که می روم و از هر جا که می آیم تو را می بینم...بگذار کمی دلم برایت تنگ شود...!!!
دلم برای تنهایی ام تنگ شده...برای سکوت روزهایی که من بودم و چشمان بسته و ذهن خالی...ذهن و قلبم را تنها بگذار و برو!
شاید روزی خودم به دنبالت آمدم...شاید آن روز که تنهایی زندگی ام را پر کرد ، باز تو را صدا کنم...
و کاش تو جوابم را ندهی...کاش مرده باشی...کاش...
کاش از همان روز ازل بیدارم نمی کردی تا امروز محبوس این حباب خاکی نمی شدیم...
برو به آسمان شب...به کهکشان...به بی نهایت...جایی که در آن جا بگیری!
تن من جای تو نیست...در آن سنگینی میکنی...
تو که بروی دیگر رفته ای و من... آرام می گیرم...
و تو مرا از آسمان تماشا میکنی و میخندی به روزهایی که باهم روی زمین قدم میزدیم و باز هم قدمهایمان بر دوش خاک ، سنگین بود...
مطمئنا دلم برای این دیوانگی ها تنگ نخاهد شد...
برای آسمان و ستاره و آینه ، دلم تنگ نمی شود...
مطمئنا آن روز شادم و دیگر روی بام خانه ، زیر سقف ستاره ها ، با موسیقی خاطرات اشک نمی ریزم...
آن روز ، چشم هایم را می بندم و یک مستطیل تاریک ، زیر خاک سرد تنهایی ، تمام دنیای من می شود...
و تنها موسیقی من می شود ، آوازِ آرامشِ مردگان...!
+برای روحم...