بانوی آسمان...!
سلام بانو... :):
حالتون خوبه؟
میدونم که جاتون خوبه! ینی واسه آدمی مث من سخته بخوام درک کنم که جایی که الان هستین دقیقا کجاس؟!
ولی میدونم که خوبه :)
ولی حالتون...
دلم میخواد نگاهم کنین...
باهاتون حرفبزنم و یه دل سییییییر گریه کنم...
ولی میدونین... خجالت میکشم...!
از خودم... و از شما...
آدم خوبی نبودم...
قرار بود شما الگوی من باشین... ولی... نشد!
نمیشه! سخته!
سخته ولی زیباس... :)
کاش بشه زیبا بود... مث شما و خونواده تون...
کاش بدونم بشم یه آدم خوب که رفیق بانوی دو عالمه :)
تصورش قشنگه... منو میبره توو حال و هوایی که توو آسموناس انگار... :)
ولی وقتی برمیگردم زمین... همه جا تاریکه... :(
شایدم من تاریکم... نمیدونم!
ولی میدونم دلم لرزیده بانو...
این اولین بارم نیس که حواسم پرت میشه از دلم...
بعد از یه مدت طولانی یهو چشمم میوفته به خودم و قلبی که سیاهه...
یه مدت سعی میکنم دوباره برش گردونم به حالت اولش... یه کم حال دلم خوب میشه و بعد...
میرم دنبال زندگیم!
محرم امسال ، فکر میکردم دَرای آسمون بسته س!
ولی بعدش فهمیدم این دست منه که به در نمیرسه و چشم منه که بسته س... :"(
بانو!
میدونم میدونین ته دلم چی میگذره...
میدونم میدونین پشیمونم...
میدونم میدونین فراموش کارم...
میدونم...
میدونین...
پس فقط یه چیزی میگم با اینکه میدونم میدونین... فقط میگم که یادم بمونه... که یادمون بمونه...
ما آدما اونقدری بزرگ نیستیم که دستمون به آسمون برسه...
پس احتمالا این آسمونه که با همه ی آسمونیاش ، میاد زمین تا ما تنها نباشیم...
اگه امروز یه حال آسمونی داریم ، مدیون عطر بانوی دو عالمیم...
ما آدما تنهاییم... تنهایی از پس خودمون برنمیایم...
ازمون رو برنگردون بانو!
میدونم رنجیدی... میدونم!
و متاسفم که باعث این رنج... منم!
منو ببخش... حالا که برگشتم ببخش...
من دلم میخاد بمونم... دلم میخواد باز فراموشم نشه این روزو...
.
#تسلیت
+به مادرم نگم ، به کی بگم پس؟ :(:
++این حرف زدنا و درد و دل کردنای آسمونی ، عجیب حال آدمو خوب میکنه!