بانوی یلدایی...
تولدت مبارک بانوی یلدایی :)
میتونم ب جرئت بگم یکی از بهترین اتفاقات زندگیمی...
خودت نمیدونی توو چ روزای سختی کنارم بودی...
منم نمیدونم چطوری اینهمه سال تحملم کردی...!
رفیقم...
زهرا بانو...
میدونی ک چقدر دوستت دارم... ن؟
محبتای خواهرانه ت بدجوری معتادم کرده ب بودنت... :)
همیشه باش...! :)
امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه ^_^
ببخش ک نتونستم مث تو اولین باشم... :(
+یلداتون مبارککک! (همه پیشاپیش میگن من پساپس! ب هرحال...واسه آرزوی خوب کردن دیگه دیره! فقط میتونم امیدوار باشم که شب خوبی داشته بوده باشین! :دی اگه نداشتینم عب نداره هااااا! امسال نشد ، سال دیگه!)
++کیا حافظ خوندن؟ دیشب حافظ بم گف "حرفی زده ای ک عده ای رو ناراحت کردی!" من بعد از مدتها یه شب رفتم بیروناااا همون یه شب نمیشد کسی ناراحت نشه؟؟؟ :| البته حافظ گف هنوز وقت دارم... اگه ناراحتین بگین ک دلتونو ب دست بیارم!(اینو حافظ گفت!) یه جوری کنار میایم باهم! :)
+++ازجمله خاطرات دیشبم ، قایم موشک بازی با ماه بود و نشستن کنار غریبه هایی که یه نمور ته چهره شون آشنا میزد! شایدم آشناهایی بودن ک الان از هر غریبه ای غریبه ترن! :(:
++++آبجی آرام رفت... آرام هیونگ برگشت... آرزو ب دلم مونده یه بار همه ی آدمایی ک دوسشون دارم کنارم باشن و باهم ببینمشون... ولی فک کنم اگ روزی بفهمم ک همه شون هستن از شدت ذوقندگی جان ب جان آفرین میسپارم و بازم نمیتونم ببینمشون! :| [آرام هیونگ... یه اتفاق بزرگ افتاده برات توو قلبم!]
+++++کاش احساسات آدما انقدر سست نبود ک مصداق "از دل برود هرآنکه از دیده رود" بشن! ب هرحال... مخفی شدنتون باعث نمیشه دوستتون نداشته باشم... شاید چون آدم نیستم...!