آینه
آرام قدم می گذارم بر پله های سفید رنگ خاک گرفته ای که به میعادگاه می رسانَدم...بالا و بالاتر می روم تااا...
جایی که آینه هست...و عشق...
غرق در عاشقانه هایی که برای خودم تعبیرشان می کنم...
غرق در احساسات سرزمین خیالم...
در چشمان شخصی که در آینه به من می نگرد غرق می شوم...آرام زمزمه می کنم :
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی (رهی معیری)
لبخندش را با لبخند شیرینی پاسخ می دهم...
لب باز می کنم تا چیزی بگویم...و او هم!
به اصرار هردویمان قرار می شود که باهم بگوییم...و چقدر شیرین است که حتی این گفته های ناگفته مان هم یکیست!
"دوستت دارم"
و چه شیرین است که میدانم دروغ نمی گوید...
از تداعی واژه ی دروغ...
میبارم...و اوهم!
میان اشکهایم لبخندی تصنعی میزنم برای دلگرمی اش...و او هم! با اینکه میداند...!
چقدر شیرین است که میدانم او فقط مرا دارد...و چه تلخ است که من هم!
روی برمی گردانم و جاری می شوم از پله ها...از دو سه پله پایین تر دوباره به آینه می نگرم...
آنجا هیچ منی منتظرم نبود...
هیچ صدایی نمی آمد که بگوید نرو...برگرد...بمان...!
من رفتم... و او هم!
پوزخندی زدم...چقدر دنیایم شبیه همان آینه است!
کاش پله ی بعدی ، زیر پایم... جاخالی میداد...!