هُرمِ زِمِستان

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است.

نشانم میدهی عشق را

از تپش برق در نگاهم وقتی می‌بینمت

از بی حواسی های بی هوا

و لبخندهای گاه و بیگاه

و بوسه های ناگهانی...

نشانم میدهد دنیا...

نشانم می دهد که میشود شجاعانه دل را روانه ی دریای عشق کرد

بی آنکه از نابودی اش بترسی!

عشق اگر حرف حساب سرش میشد، می آمد و سرجایش می‌نشست

نه آنکه چنگ بیندازد و قلبهارا جابجا کند و از این بگیرد و به آن بدهد!

عشق اگر حرف حساب سرش میشد...

اشکهایم را قاطی لبخندهایم نمی‌کرد

نمی‌گذاشت دلتنگت بشوم...

نمی‌گذاشت دوری ات عذابم بدهد

وقتی که می آیی... دست و پایم را گم میکنم

لبخند که میزنی، جهان متوقف میشود انگار

نزدیکتر ک میشوی قلبم می ایستد!

عشق اگر عقل توی کله اش بود... میفهمید که اینهمه احساس در قاب کوچک من شاید نگنجد!

اگر میفهمید، مرا تا این اندازه پر از تو نمیکرد!

می‌گذاشت پنهانت کنم... درون خودم... برای خودم...

عشق اگر جَنَم داشت ، باید خودش عاشق میشد...!

 

 

۸ ۱

واو!

چقد دلم تنگ شده بود!

میدونی چند وقته میخام بیام و نمیشه؟!

یه چیزی نمی‌ذاره!

ولی تصمیم گرفتم با ترسهام روبرو شم

بیان برام پر از خاطرات غم انگیزه...

نشونت میدم ک میتونم خاطرات جدیدی خلق کنم

ک غم دیروز رو بشوره ببره... و غم‌های جدیدی ب وجود بیاره😅

قبول دارین ک زندگی همیشه یه غمی توش هست دیگه؟!! مگ ن؟!؟!😉

چقد خوشحال شدم بعد از چندین ماه ک برگشتم چن تا کامنت حال خوب کن داشتم هنوز :))

قبول دارین بدترین چیز اینه ک هیچ کامنتی نباشه؟!؟! احساس وحشتناکیه! تجربه کردم ک میگم😂

خوشحالم ک اینجا خونه ی منع و در خونه‌م همیشه ب روی من بازه...

میخام از صفر شروع کنم... ایده بدین ^_^

در اولین قدم یه قالب خوب پیشنهاد بدین😅

دلم واسه همیشگیا شدیدا تنگ شده و شدیدا مشتاق آشنایی بیشتر با دوستان عزیزی هستم ک جدیدا تشریف آوردن :))

۵ ۰