ما اهل همین دنیاییم
ولی ما را اهلیت همدلی نیست...!
در وادی یکدیگر قدم میزنیم
در بارگاه احساسات مرده فاتحه میخوانیم
آن زمان که دیگر کار از کار گذشته باشد...
سوگند به لحظه های که در مقابل چشمان یکدیگر، فراموش میشویم
و سوگند به چشمهایی که لابلای ورق های پیاپی دفتر زندگی گم می شوند
فاصله ایست به اندازه ی یک «درد» میان من و تو
به اندازه ی یک «فقدان»...
به اندازه ی یک «کمبود»...
فاصله ای زاده ی نگفته هاست...
فاصله ای که مادرِ اشک است
و حاکمِ دل...
و حکم میکند دوریِ بی دلیل
و اشک های در خفا را...