هُرمِ زِمِستان

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

هوای دلت که میگیرد ، در انتظار دستی مینشینی که بیاید برای به آغوش کشیدنت

غافل ازینکه... این روزها... هر دستی که به سمتت روانه میشود...

برای محکوم کردن توست... برای نشان دادن تنهایی ات به این جهان...

با دستهایشان تورا نشانه میگیرند... و نشانت میدهند که هرآنچه بافته ای، خیالی بیش نیست...

.

انتظار نداشته باش وقتی عصبانیتت داره دفتر احساستو خط خطی میکنه، یه جفت دست... آروم و بی صدا... فقط و فقط برای آروم کردن تو از آسمون برسه...

.

حواست باشد... دلدادگی تاوان دارد!

تاوانِ آن، جوهره ی حماقتیست که باید با آن ، مُهرِ بخشش بکوبی پای خطاهایش...

دل را گرو بگذاری و دلواپسی را به دوش بکشی...

همه چیز را همانگونه بخواهی که "او" میخواهد... حتی به قیمت نبودنت!

حال دلش که خوب باشد، میشود باعث دلگرمی تو

اما یک روز... یکجا... در تنهایی هایت...  یاد "تو"یی می افتی که دنیایی حریفت نبود!

آه میکشی...

در نهایت اما...

دلت فریاد میزند :

"من و دنیایم فدای یک تار موی دلبر!"

.

میدانی...

دلم شرمنده ی توست...

زبان بسته نمیداند به چه زبانی بگوید دوستت دارد!

گاهی حساس میشود

گاهی نگاهت میکند

گاه اشک میریزد و گاه... لبخند تلخی میزند...

اما تو باور کن... تمامِ حرفهای ناتمامِ من

ختم به دوست داشتن تو می شود...

انتهای تمام شبهایی که بخیر گذشت

و تمام صبح هایی که به خوشی چشم گشودیم...

حال و هوایش عشق بود...

و من نمیدانم... بدقلقی های این دلی وامانده را کجای دلم بگذارم که رها کند تاریکی شبها را...

رها کند افکار پوچ و مسخره اش را...

رها کند مرا...

رها کند تو را...

ببخش اگر دست و پا گیر توست...

بَلَدَت نیست! به هر بهانه ای پاپیچ نگاهت می شود...

ببخش...

ببخش اگر دوستت دارد...

.

بارون میاد... زیر بارون قدم زدن دقیقا همون کاریه که به هیچ عنوان نباید بکنم...

بخاطرش شرمنده ی دلم میشم... میدونم :)

ولی چاره ای نیس... باید توو خونه موند! :):

.

همین الان یهویی... حس میکنم از بیخ و بن اشتباهم... همه چیزم اشتباهه... حتی تولدم...(خدایا منو ببخش... میدونم این خزعبلاتی ک میگم بخاطر چیه... ب بزرگی خودت جفتمونو ببخش)

.

#K❤

۹ ۰

یه مدت ایده ی خاصی به ذهنم نمیرسید که بنویسم...

بعدش با خودم گفتم حالا که خیلی وقت گذشته، باید یه چیز خوب بنویسی!

پس ایده های ریز و درشتی که خیلی خوب نبودن رو رها کردم چون به اندازه ی کافی خوب نبودن...

بعد از یه مدت...

نه ایده ای بود... و نه انگیزه ای برای نوشتن...

اونقدر که الان شک دارم که چون ایده ای ندارم نمینویسم

یا چون نمینویسم... ایده ای ندارم...!

.

گذشتن از یه سری چیزا... مث مرگ یه سری احساس نابه...

حس نابتو که از دست بدی، مُردی!

خودکشی بخاطر بقیه اصلن درست نیست وقتی قراره بعدش نفس بکشی...

میفهمی چی میگم؟!

این فرصت... یک بار... و فقط یک بار!! به تو داده میشه...

پس هوای دلتو داشته باش... :)

۷ ۰