هُرمِ زِمِستان

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است.

مدت مدیدی بود ک قصد داشتم عکسهایی ک طی گذر دورانی از زندگی از من گرفته و چاپیده بودند را در آلبومی ک نصفه و نیمه باقی مانده بود، بچسبانم...

امروز دوباره چشمم ب آلبوم افتاد ک گوشه ای نشسته بود و خاک میخورد!

این روزها مردم بجای چاپیدن عکس در آلبوم، آنها را در گالری و هارد و فولدرهای مختلف میچپانند...

خود من مدتهاست ک ادامه ی زندگی ام را[یعنی از آن سالی ک دوربینی دیگر درکار نبود و اهل خانه مجهز ب تلفن همراه دوربین دار و مدل بالا شدند!] در کامپیوتر چپانده ام و سالهای مختلف و لحظه های مختلف و فیگور های مختلفی ک گرفتیم ب امید اینکه بنشینیم و گلچین کنیم و از این حرف ها در کامپیوتر مانده و نمیدانم آنها آنجا چه میخورند(!) و دیری نپاید ک ویروسی بیاید و درایوهایی که تا خرخره پرشده و قرمزند و رو ب انفجارند را به کلی بترکاند و ادامه ی زندگیمان و تمامی خاطره ها دود شود و دود آن چشم مارا بسوزاند و اشکها بریزیم در فراغ روزهای برباد رفته!

گذشته از اینها،دیدن عکسها و تداعی خاطره ها خوب است...

از من میشنوید حداقل سالی یکبار و حداکثر با فاصله ی دو یا سه ساله تداعی خاطرات کنید! چرا که اینجانب تداعی نکرده بودم تا به امروز و امروز در عکسهای آلبوم دست بر گردن مشتی غریبه با ته چهره های آشنا انداخته و از درون عکسی کوچک، به خودِ امروزم نگاه میکنم! و هیچ یک نمیدانیم که در پس دوربین[چه این طرف و چه آن طرف!] چه بر دیگری میگذرد!

تنها با افسوس به لبخند خود مینگرم و حتی یادم نمی آید چرا آن روزها شاد بودم!

امروز نشسته ام و دانه دانه عکسهای باقی مانده را در آلبوم میچپانم تا شاید روزی به آنها برگردم و تداعی خاطرات شود!

غافل از اینکه امروز بیکارم و دیری نپاید که دوران علافی به سر آید و دوباره چنان بر قلتک زندگی میچرخم و سرگیجه میگیرم که حتی خود را از یاد میبرم!

تا روزی که ناشناسی که شاید فرزندم باشد و شایدم هم فرزندش، از زیر خروارها خرت و پرت دور ریختنی آلبومی پیدا میکند که خاک خورده و صاحبش خاک شده باشد و آن صاحب مرحومه ی مغفوره در حسرت آن مانده که برسر آلبوم نشیند و گذر عمر ببیند چراکه گلچین روزگار خیلی زود اورا چیده و شتابان از دیار فانی به باقی فراری داده است!!!

خلاصه اینکه خاطره بازی کنید پیش از آنکه از بازی زندگی بیرونتان کنند! :)

۴ ۰

میریم واسه اتفاقات جدید

فضای جدید

آدمای جدید

حسای جدید

همیشه همه چی اونطوری که میخایم پیش نمیره ولی...

میشه از هر پیشامدی، واسه خودت خوشی الکی درست کنی!

اولش آرزو داشتم لبخند دنیارو حفظ کنم

بعدش فهمیدم دنیا، اونقدری که فکر میکردم لبخند نمیزنه...

بعدش آرزو کردم بتونم لبخندو هدیه بدم به دنیا... :)

بهم سخت گذشت... به خودم اومدم دیدم لبخند خودمم گم کردم!

اما حالا...میشه یه جور دیگه نگاه کرد :)

میتونم بازم لبخند بزنم... :)

اول لبخند خودمو پس میگیرم و بعد...یکی بهتر تر و عمیق تر و قشنگ تر از اونو برمیگردونم بهش 😉

کلی کار داریم هنوز! مگه نه؟؟!؟ ^_^

۱۰ ۰

که نردیک دو ماهه صداشو نشنیدم...

قدیما حتی لبخندامو حس میکرد...کدومش دروغکیه و کدومش راستکی!

ولی الان فکر میکنه خوبم...شایدم میدونه خوب نیستم ولی چیزی نمیگه...

قدیما لحن پیاممو از خودمم بهتر میخوند ولی حالا... نمیدونم اصن میفهمه یا نه؟!

قدیما من بودم و خودم... بعدش اومد گف بیا تو باش و من!

ولی حالا...

.

یادمه یه دوران دو ماهه توو زندگیم بود که پستای این مدلی میذاشتم... امیدوارم اینبار به دو هفته نکشه...تاقتشو ندارم...

.

آبجی یگانم...مرسی بابت همه چی...😢

۱۰ ۰

ولی الان دیگه فکر نمیکنم!
توو زندگی هرکس "فکر کردن" وجود داره...
گاهی یه بخش از روزه در قالب زمان
گاهی یه جای خاصه در قالب مکان
گاهی یه ناحیه ی ویژه‌س در قالب تخیل
گاهی یه آدم دیگه‌س در قالب توهم...!

۲ ۰

وقتی که توو حرم روبروی ضریح وایساده بودم...

.

محرم امسال هم اومد...آسمون روشن تر از پارساله...

حداقل من شیشه ای ترم...

شایدم شیشه ی پارسالم دیگه کدر نیس...!

هیچ حسی لطیف تر ازین نیست که یکی در گوشت بگه فردا روز غریبی بانوی دو عالمه...

و مث ابر بهار اشک بریزی...

 

 

+اول صبحی مث بچه ها میخواستم گریه کنم چون مامانم حواسش بم نبود 😂

++سحرو دیدم😍😍

+++واسه همه تون دعا کردم... توو دعاهاتون حواستون به همدیگه باشه،منم اگه شد دعا کنین 😅

۷ ۰

دلم برات تنگ شده بود...

.

متنفرم از بغض نصفه و نیمه ای که وسط خنده هامه...

.

داریم میریم مشهد...

۵ ۰

اوایل هفته::

مامانم:یاسمن! چهارشنبه آیین نامه داری!بشین بخون!

من:(شبش زنگ زدم یگان بش گفتم آیین نامه شو بده ببینیم چگونه کتابیست!😅)

من:(صبحش مجدداً زنگیدم به یگان و کاشف به عمل اومد که دیشب یادش رفته بوده کتابو بم بده! یکی از یکی داغان تریم!😑)

سه شنبه::

مامانم: فردا آیین نامه س!خوندی؟!

من:(کف دستمو کوبوندم به پیشونیم!😰) راسی یگان کتابو نیاورد مامان؟!؟ن؟!؟ بیخی هفته بعد امتحان میدم! الان آبروم میره!😅

بابام:نه همین فردا برو آشنا شی که ازین به بعد بشینی بخونی!😎

صبح چهارشنبه::

مامانم مث فرشته ی نجات با یه آیین نامه که مث جگر زلیخا بود،ساعت پنج صبح بالا سرم ظاهر شد!

مامانم: بگیر یه نگاهی بنداز تا یازده صبح!

اما نرود میخ آهنین در سنگ!من با وجود اینکه جیگر توو دستام بود😆نشستم سه ساعت تمام با خودم دردودل کردم و یهو با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل! هشته ساعت!!

نشستم توو ماشین و جاهای مهمشو خوندم و رفتم واسه یه آبروریزی اساسی!😆😅

بعد از امتحان و لحظه اعلام نتایج::

مصحح:این برگه کیه؟!😐

من:😱😰😨

همراهم:مال این!(و به من اشاره کرد!)

مصحح:یه صلوات واسه اولین خانومی که بدون غلط قبول شدن بفرستین! :)

من درون: داداش مطمئنی درست تصحیحیدی؟!😮

من برون: (ذوق مرگینگ!😆)

مصحح:ملومه پسرا حسودیشون میشه آروم صلوات میفرستن!😉

اونام واسه اثبات عدم حسادت،یه جوری صلوات فرستادن دوباره، که پرده گوشم پاره‌شد!😅

 

+از بین ۶۰ نفر امتحان دهنده، ۳تا دختر و ۳تا پسر قبول شدن که من و آبجی یگانم جزوشون بودیم^_^

و یه دختر و یه پسر بدون غلط بودن!خعلی دیگه برابری و مساوات!!😂

۴ ۰

عشقی که امشب گرفتمو با دنیا عوض نمیکنم...

با نوزده سال زندگی کردن مث آدم بزرگا،امشب انقلاب کودکانه ای رخ داد!

سقف سنی هم‌صحبت ها و همبازیای امشلم،هشت سال بود😆

بسی دیدنی بود قیافه م وقتی دستمال بسته بودم به چشمام و دنبالشون میکردم...

خدایا شکرت^_^

۶ ۰

یه جوری اسم گذاشتم واسه پستم انگار اتفاق نادریه! :|

نود و نه درصد مواقع همینم!

.

عاشق رانندگی ام ولی از دنده عقب متنفرم!

.

دلم میخواد یه چیزی بنویسم که همه دچار سوءتفاهم بشن، و بعد بیوفتم دنبال آدمایی که برام مهمترن و از سوتفاهم درشون بیارم! ولی الان یه جوری شده که اصن دچار سوءتفاهم نمیشین! به یه شناخت نسبی رسیدین درحدی که تهِ تهش با خودتون میگین این دیوونه باز قرص آنتی قاطیشو نخورده!

.

آبجی آرام باز وبشو بسته😔

.

همه وبایی که فالو میکنم یه جوری درحال فعالیت نکردنن که حس میکنم با اومدن من، همه در رفتن!

.

کاش میتونستم بهت بگم واقن چقدر عاشقتم...قبل ازینکه خیلی دیر بشه مامان...!

.

شده از مرگ بترسین؟!چر!؟!

آآآآآی آدمایی که دوستون دارم...! من خودم جدیدا از مرگ میترسم... میترسم قبل از مردنم نتونم بهتون بگم اینو...

.

عادت ندارم با گوشی مامانم بنویسم،غلطامو خودتون درست بخونین دیگه 😅

۲ ۰