هُرمِ زِمِستان

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است.

چارشنبه سوریه گویا!!

اصلا حواسم نبود...

حواسم این روزا به هیچی نیس!!

روزا دارن کش میان انگار! در عین حال یهو نگاه میکنی و میبینی دوماه گذشت!!

وقتی دقیق تر به خودم نگاه میکنم، میبینم هیچ کار مفیدی کت دارم انجام نمیدم هیچ، خیلی هم برای زندگی مضر تشریف دارم!!

ولی توو گیر و دار گذروندن همین روزای کشدارِ خاکستری...

بهترین اتفاق و غیر منتظره ترین اتفاق ممکن افتاد!

یه کامنت...

توو وبلاگی که تقریبا میشه گف داره خاک میخوره...

کامنتی که خبر از برگشتنِ رفیقِ همراهِ روزای گذشته‌م میداد...

که یادم میاره یاسمن، چقدر قوی بود! و چه رفیقای محکمی رو پشتش داشت که هیچ وقت تنهاش نمیذاشتن... هیچ وقت...

تا اینکه یهو به دلایل نامعلومی همه چی ریخت به هم... و الان ترجیح میدم بهش فکر نکنم!

بیا به چیزای خوب فکر کنیم... چیزای قشنگ و دوس داشتنی... مث تو کوچولوی نونا :)

.

+میدونم مث همیشه نیستم... اما هنوزم میتونم قوی باشم... یا حداقل تظاهر کنم به قوی بودن :)

++باید از قشنگیای زندگی نوشت... من شخصا بهم ثابت شده که هیچ چیزی توو این دنیا ثابت نیس... همه چیز اونقد پیچیده‌س که حتی گاهی ب "من" بودنت شک میکنی!!

اینکه سعی کنی از زیبایی ها بنویسی... شاد بنویسی... خاکستری نباشی... به این معنا نیس ک نمیفهمی دور و برت چه خبره و داره چه اتفاقی میوفته!! فقط و فقط بیا به هم دیگه احساسات قشنگمونو تزریق کنیم... اونقدری که هیچ غم و غصه ای نتونه از پا درمون بیاره :)

+++من... امروز قبول کردم که اشتباه کردم..ـ اما هنوزم دارم ب این اشتباه ادامت میدم چون... چون...

هوف! نمیدونم!ینی... مطمئن نیستم...

هنوزم نمیدونم خودم میخامش یا اطرافیانم...

بخاطر خودم میخامش یا بخاطر اونا...

ولی میدونم... دلم گیره... نمیتونم از چیزی ک سالها برام خواستنش جدا بشم...

شاید میترسم... شایدم عذاب وجدانه!

ولی فک کنم شدیدا ب خوندن کتابای فلسفه و روانشناسی و ادبیات نیازمندم... باید یه مدتی غرق بشم...

میدونم که هیچی نمیدونم! مث همیشه...!

اما یه چیزی رو فهمیدم... همه ی تلاشمو میکنم که هیچ وقت یه کاری نکنم که دختر کوچولوی من، مث مامانش گم بشه... :)

++++این پستای به هم ریخته رو دوس دارم😅 بعد از یه مدت انگار میام تخلیه ی اطلاعاتی و احساساتی میکنم خودمو😅

+++++دلم واسه خیلیا تنگ شده... انقد زیادن ک فک کنم باید برم یه لیست تهیه کنم از جاهایی ک اطرافم خالیه... :(:

۵ ۰

پشت همین سه نقطه ها میمونه...

کنارت میمونم حتی اگه...

.

دوست داشتنت را جار نمیزنم!

میترسم از شکستن سکوت شب

میترسم حواسِ ماه، پرت ماهِ من شود!

میترسم از چشمک ستاره ها

از زمزمه ی باد در گوش ابر ها

میترسم از تو بگویند باهم

و من تو برای خودم

و فقط برای خودم میخواهمَت...!

۸ ۰

یه دختر کوچولوی تنها بودم سالها پیش...

یه سری آدم اومدن... از تنهایی درم آوردن... کم کم بزرگ شدم... کم کم اونا رفتن...

هرکسی که میومد و میرفت، یه چیز جدید یادم میداد... هم با اومدنش و هم با رفتنش...

حالا یه دختر بالغ و نسبتا😅عاقلم :))

که بلده چه وقتایی باید تنها باشه... چه وقتایی باید اجازه نده تنهایی محاصره‌ش کنه...

بلده چطوری فاصله هارو از بین ببره و در عین حال، فاصله ی لازم رو حفظ کنه

یاسمن امروز، نسبت به دو ماه پیش... خیلی چیزا یاد گرفته...

گذشت کردن رو... اهمیت دادن رو... اولویت بندی رو...

بلده حال خودشو بهتر کنه و میدونه اگه نتونه باید سراغ کیا بره و کمک بخواد ازشون

میدونه هرکسی قابل اعتماد نیس و هرچیزی ارزش دلبستن و اعتماد کردن رو نداره

یاسمن امروز... محافظه کار تر شده... قدماشو یواش تر و با دقت بیشتری برمیداره

به خودش بیشتر از همیشه اهمیت میده

تازه فهمیده آدمایی که بهش سخت میگیرن برای موفقیت خودش، برتر از اونایین که بهش آرامشی گذرا رو هدیه میکنن و با یه سری خاطره، ترکش میکنن...

فهمیده که باید گاهی سختی کشید... بخاطر راحتی بعدش...

شاید یاسمن خیلی چیزا رو میدونست قبلا! ولی الان داره باورشون میکنه کم کم :)

ولی یاسمن هنوزم میدونه که هنووووز خیلی راه مونده تا تکامل! خیلی چیزا مونده واسه فهمیدن!خیلی باورها مونده که شاید عوض بشن، و گاهی باید عوض شن...!

یه سری اتفاقا... یهویی... آدمو به حدی تغییر میده که به هرچیزی که تا امروز اعتقاد داشته، شک میکنه... شناختش نسبت به خودش میشه یه صفحه ی خالی... و حالا یاسمن داره این صفحه رو آروم آروم و از اول، دوباره پرش میکنه... :)

به امید روزای بهتر :))

.

شرمنده ی پریسا حونم که دیر شد یه کم😅😘

۶ ۰

وقتی یه بازی رو شروع کردی، چاره ای جز ادامه دادن نداری،شوخی که نیس، حرف حیثیت خودت درمیونه، خیلی بده که یه روز توو آینه نگاه کنی و به خودت بگی چطوری بزدل؟!

 

قهوه سرد آقای نویسنده - روزبه معین

.

جا نزن!

شروعش کردی...

درسته خیلیا مهمن... حرفاشون و نظراتشون محترمه...

اما تو در نهایت فقط بخاطر یه نفر و برای یه نفر این تصمیمو گرفتی... اونم خودتی!

درسته خیلیا خوشالن و خیلیا ناراحت... خیلیا راحتن و خیلیا اذیت...

ولی درنهایت، وقتی همه ی اینا بخابه و داغشون سرد بشه...

تنها یه دست نوشته به جا میمونه... اونم سرنوشتیه که خودت نوشتیش!

.

اینجا دری هست که نه میشکند

و نه باز میشود

گاهی برای گذر از تاریکی

فقط باید نور باشی!

آگاه و بی امان...

بگذرانی درهای بسته را

گاهی ایمان... همان نوریست که هفت در بسته را میگشاید...

یادت نرود...!

هراس انگیزتر از زلیخا میشود...

درهایی که خودت بسته باشی!!

Yasaman.G.R

.

توو این شرایط برای همه‌تون سلامتی و شادی رو آرزو میکنم...

بیاید برای هم دعا کنیم :)

۷ ۰