هُرمِ زِمِستان

۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است.

اینطور که ترم بالاییا میگن، مث اینکه همه ی استادا با ورودی ما لج کردن به دلایلی که ما خودمون بهش واقفیم😆

ولی خداروشکر امتحانارو دارم یکی پس از دیگری پاس میشم😂(الان تو ترمکی باید ب فکر بیس گرفتن باشی ن پاس شدن!😐)

اینجانب در این خابگاه ب اسطوره ی آرامش تبدیل شده ام😅

تاریخ تمدن که سخت ترین تاریخ ارائه شده توسط استادمون بوده و هست رو با افتخار و در کمال ناباوری و با نمره ی نسبتا قابل قبولی پاس شدم😎

 

+یه تشکر به آقای اشکان ارشادی بدهکارم بابت یک نمره ی آناتومی که جوابشو با تکیه بر کامنت شی قبل ایشون به دست آوردم!!! همسترینگ!! به این میگن امداد های واقعا غیبی!!

۷ ۰

هم من تنها بودم، هم اون...

هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم...بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!

سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)

یه طوری ک بدونه دووسش دارم...

با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود

وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو...واقعا میخواست کنارش باشم...ب هرحال غریزشه و نمیشه بهش خورده گرفت!

بهش نگاه میکردم و میدونستم هیچ وقت اون گربه نخواهد فهمید که جور نبودن چنتا آدمو کشیده...! که چقدر واقعا باعث شد حس کنم حالم خوبه بعد از مدتها :)

اول "تیر ماهی از یاسر بینام" رو گوشیدم ک وسطاش خسته شدم و عوضش کردم😅

بعدش "هم مرگ از علی آذر" رو گوشیدم که باعث قاطی پاطی شدن حسای مختلفم شد و بازم حس کردم خیلی خوشبختم ک میتونم هروخ دلم خواست قاطی کنم😂

بعدشم آهنگ "هیچی نمیشه از بابک افرا" رو گوش دادم تا خنثی شم دوباره😆

هم زمان زیر نور ماه قدم میزدم و با ستاره ها حرف میزدم از اون حرفا ک بین خودمون میمونه😉

بعد از کلی خنده و گریه و خوش گذرونی و دیوونه بازی دوستم اومد پیدام کرد و منو برد توو تا سرما نخورم😅

از پیشیه هم خدافظی کردم و اومدم اینجا تا بنویسم ولی نوشتنم نمیومد، واسه همین گفتم اقلا لحظه هامو ثبت کنم ^_^

.

دیشبم هم خیلی عجیب گذروندم!! باشه واسه یه وقت دیگه نوشتنش :))

.

کلن این شبا ازون شباس ک هر شبشو باید بگم امشب مث دیشب نیس و امشب اصن شب نیس و مث هرشب نیس و خلاصه همونایی ک شب پره میگف😂

۹ ۰

+میدونی... میشه از اینی که هستی فرار کنی

میتونی اینی که هستی رو بپذیری...

میتونی با همینی که هستی زندگی کنی

و میشه هست و نیستتو تغییر بدی!!

-پای فرار کردن ندارم

حوصله ی موندن ندارم

انگیزه ی زندگی کردن ندارم

و توان تغییر... اونم ندارم!

میدونی... تنها چیزی که دارم یه احساس سنگینی عمیقه

مث یه سنگ بزرگ ک با یه زنجیر ب پام وصله و منی که هر لحظه دارم بیشتر توو اقیانوس فرو میرم...

دستای خالی منو ببین...! بنظرت هیچ جوره میشه رها شد...؟

وقتی میدونم تهش چی میشه فقط میتونم منتظرش بمونم.‌‌..منتظر لحظه ی آخر!

+من کمکت میکنم! همیشه یه راهی هست!

-فقط میتونی بگردی و برام پیداش کنی...

+چیو؟!

-چیزی رو که هلم بده به سمت جلو...فقط واسه یه مدت کوتاه جای من قدم برداره...

+من هستم یاسی!من اینجام تا به دوش بکشم دردتو... خودم جای تو زندگی میکنم...

-دفه ی قبلی رو یادته؟! دل بستی یاسمن!! نباید دل میبستی!!

+دل نمیبندم یاسی...دیگه نمیکنم این کارو...باشه؟!

-هه!تو مطمئنی؟! بنظر بی تاب میای!میتونم بپرسم چرا؟!

+خب... فقط یه کمی به زمان نیاز دارم... باشه؟!

-اوکی! حواست به آدما باشه... دوست داشتنی های خطرناکی ان!!

.

خود درگیری شبونه...احتمالا موقت...شانس آوردم مامان قشنگم اینجا نیس وگرنه مستقیم میبردتم تیمارستان😂

.

امتان آناتومی داریم و هنوز عضله و اسکلتم مونده >_<

.

در وصف سردار سلیمانی و غم از دست دادنش... در حدی نیستم ک بخام چیزی بگم... حسم بعد از شنیدن خبرش، یه سردرگمیخاکستری بود... تنها اتفاقی بود ک اخیرا تونست تا این حد تکونم بده...

۶ ۰

هر انسانی یه اتفاقه...

یهو میاد

یهو میره...

ب همین سادگی!

.

زهرای من... امروز فهمیدم ک واقن چقد دلتنگت بودم...

.

واسه مردن آماده نیستم...

واسه زندگی کردن هم زیادی ناشی ام...

خدایا...میشه تمومش کنی؟! میشه کمکم کنی تمومش کنم...؟!

۸ ۰

-دیوونه شدی؟!

من: ..

-با خودت میخندی.. یهو گریه میکنی... چته؟!

من: خخخ

-چرا میخندی؟!

من: خوشالم لابد!

-(نگاه مشکوک)

 

میدونه خوشحال نیستم... ببخش ک نمیتونم حرف بزنم مامان...

 

چند روز پیش توو خیابون سما(آبجی کوچولوم ) واسه اسباب بازی گریه میکرد...

من: قشنگم... میدونی وقتی گریه میکنی زشت میشی؟تازه منم دلم میشکنه و گریه م میگیره... ولی وقتی بخندی همه خوشحالترن و ممکنه واست عروسک بخریم^_^ پس توعم مث من وقتی ناراحتی،بخند! باشه قشنگم؟!

 

اولش گیج بود... بعدش رفتیم باهم خندیدیم و اون عروسکم خریدیم براش... :)

لبخند بزن...چون این راحت تر از توضیح دلیل ناراحتیاته... :)

۱۱ ۰

در سکوتی که فریاد عاشقانه اش گوش جهان را کر می کند...

منی که حواسم به نام توهست...

و تویی که حواست را جمع میکنی تا نامی از من نبری...

 

 

+کاش بدانی مخاطب خاص تمام بینهایت منی هنوز... :)

۱۲ ۰
انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست...به وقت کشتن قناعت میکنن تا اینکه وقت او را بکشد "کتاب همه میمیرند-سیمون دوبوار" ۱۱ ۰

پیراهن خالی تو بر جارختی/عطری ک پریده از تن روتختی/سالی ک بد است از زمستان پیداست/آغاز هزاروسیصد و بدبختی...

"رضا کیاسالار"

۱۰ ۰

چه زمستان غم انگیز و بدی خواهد شد... ماه دی باشد و آغوش کسی کم باشد

 

"نویسندشو نمیشناسم"

۱۰ ۰