هُرمِ زِمِستان

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

یه اتفاق عجیب ولی باور نکردنی افتاد امشب...!!

بابام دفترمو دید!! همون دفتری ک نوشته هامو توش نوشتم!!

هیچی دیه!! من هرچی عین مرغ سر کنده ی یک پا ک در حال سرخ شدنه اینور جلز و ولز زدم ک نخوندش نشد!!

میگم بابا...حریم خصوصی و ازین حرفا را میدانی چیست؟؟ :دی

بم میگه انتَ و مالکَ لِاَبوک!! O_o

هیچی دیه!! عین آهو توو گُل مونده بودم!! :/

نمیدونستم چیکار کنم!!

انقدر رو مغز پدرم راه رفتم و تمام تلاشمو کردم ک عصبیش کنم...ولی ازونجایی ک من دخترشم دیه فولاد آبدیده شده بود!! :دی

با نهایت آرامش لمیده بود رو مبل و تا آخر دفترمو خوند!!

تهشم دفترو بست و چند دقیقه ب افق نگریست!!

گفتم باباجونی حالا ک ب حرفم نگوشیدین و خوندینش خو یه نظری بدین لاقل!!

گف باس تک تک بررسیشون کنیم!!

ذووووووووووووق کردم عین آهو!!

ولی بعد از اندکی تامل...یادم اومد ک متن عاشقانه هم بود توو دفترم!!! o_O

حالا من جوجوری ثابت کنم عاشق هیچ آهویی نبودم اونموقه؟؟!؟!؟ -_-

.

+دلیل اصلی این ک نمیخاستم بخونتشون اینه ک بابام خودش شاعره!! بعد خجالت کشیدم ک متنای منو بخونه شک کنه من دخترشم!! :دی امیدوارم خوب بوده باشم ب نظرش! ^_^

۲ ۰

با دیوانگی هایم...

حصاری میکشم در برابر تمام احمقانه های زمین...

مبادا گردی از آن آسمان خیالم را بیالاید

در سرزمین خیالم...

هر لبخندی شروع عاشقانه ایست بی پایان...

هر قطره ی اشک ، چکیده از احساس است...

هر حرفی ، برآمده از حقیقت است...

و هر قولی ، قله ایست از اطمینان!

در آسمان خیالم ، ابر ها فقط برای من میبارند...

خورشید فقط بر من میتابد

پرندگان خیالم هر کجای این آسمان هم که باشند ، باز بر بام خاطرات من می نشینند

در سرزمین خیالم جایی برای آدم ها نیست!

آن ها همان احمقانه های بی شمارند که گاه آرامش سرزمینم را در هم میشکنند...

و تمام اشک ها و لبخند های سرزمینم با هم فرو میریزند...

و من ، به جنون میرسم از این آوار...

کاش می توانستم فریاد بزنم...آی آدمها!!!

احمقانه هایتان ارزانی خودتان!

همه را بردارید و از ساحل آرامشم بروید!نمی خواهم دیگر دست هیچ کدامتان مرا از امواج تنهایی بیرون بکشد...

۱ ۰

چه لذتی بالاتر از این

که پایان زندگی ات ، آغاز دوباره ی چندین زندگی باشد

و در عین نبودن...هنوز هم باشی!

لابه لای چندین زندگی...

لابه لای چندین عشق...!!


+بعد از شهادت ، مرگ مغزی بهترین مدل رفتنه... ^_^

۱ ۰

قلم نوشتنم شکسته است

و تراش تخیلم زنگار حقیقت گرفته است...

جز چاقوی انتقاد در بساطم نیست

چندیست با آن سر میکنم!!

.

+جاهلیت مدرن...!!! و...

+به جز سرکردن مدادم کار دیگه ای ازم بر نمیاد...هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و به کسی نگم که چی نوشتم!!

۲ ۰

میبارم اما...باران نیستم

می بُرم اما...خنجر نیستم

میخندم اما...ماه نیستم

می خروشم اما...آبشار نیستم

پرواز میکنم اما...پرنده نیستم

می نویسم اما...نویسنده نیستم

و بالهایم نشان از فرشته بودن من نیست...!!

۹ ۰

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت...عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور!!

بلخره یه روزی میچرخه...ولی گاهی دیگه ب تهش میرسیم...کاسه ی صبرمون لبریز میشه و ممکنه دست ب کاری بزنیم ک نباید...

پس برای جلوگیری از هر اقدام مسلحانه و غیر مصلحانه(چیزی ک ب صلاح نباشد!)بهتره خودمون بچرخونیمش!! :

1- قدم اول..تصمیم گیری : اولش باس انتخاب کنی ک چه وری میخای بچرخه؟؟ چپ یا راست؟؟

۱ ۰

^_^

25 سال پیش توی یه همچین روزی...

من به دنیا نیومده بودم هنوز...

اما 5 سال بعدش با کمال تعجب بازم ب دنیا نیومدم!!!

تا این ک 18 سال پیش...یوهو ب خودم اومدم و دیدم یه چند ماهی هس ک ب دنیا اومدم!!!

الانم وبم ب دنیا اومده :)

بیا کنار هم حسای خوبی رو رقم بزنیم ^_^

۵ ۰