همه چی از یه شب بارونی شروع شد....
ک دلم هوای آهنگامو کرد ولی نبودن!
البته این اول داستانم نیست...ولی نقطه ی اوجشه!
سکوتی ک باعث شد فکر کنم... و فکرام درد داشت...
الان وضعیتم قرمزه!
هشدار : خطر برق گرفتگی... پاچه گرفتگی... گاز گرفتگی... حال گرفتگی... وغیره!
نویسنده ی وبلاگ[منو میگه!] داره دوران گرفته ای رو میگذرونه...
ببخشیدش اگه دلتون گرفت از حرفاش...
جدی نگیرین و دلگیر نشین ازش...
عین آهو توو گل گیر کرده!
تولدت مبارک بانوی یلدایی :)
میتونم ب جرئت بگم یکی از بهترین اتفاقات زندگیمی...
خودت نمیدونی توو چ روزای سختی کنارم بودی...
منم نمیدونم چطوری اینهمه سال تحملم کردی...!
رفیقم...
زهرا بانو...
میدونی ک چقدر دوستت دارم... ن؟
محبتای خواهرانه ت بدجوری معتادم کرده ب بودنت... :)
همیشه باش...! :)
امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه ^_^
ببخش ک نتونستم مث تو اولین باشم... :(