هُرمِ زِمِستان

+میدونی... میشه از اینی که هستی فرار کنی

میتونی اینی که هستی رو بپذیری...

میتونی با همینی که هستی زندگی کنی

و میشه هست و نیستتو تغییر بدی!!

-پای فرار کردن ندارم

حوصله ی موندن ندارم

انگیزه ی زندگی کردن ندارم

و توان تغییر... اونم ندارم!

میدونی... تنها چیزی که دارم یه احساس سنگینی عمیقه

مث یه سنگ بزرگ ک با یه زنجیر ب پام وصله و منی که هر لحظه دارم بیشتر توو اقیانوس فرو میرم...

دستای خالی منو ببین...! بنظرت هیچ جوره میشه رها شد...؟

وقتی میدونم تهش چی میشه فقط میتونم منتظرش بمونم.‌‌..منتظر لحظه ی آخر!

+من کمکت میکنم! همیشه یه راهی هست!

-فقط میتونی بگردی و برام پیداش کنی...

+چیو؟!

-چیزی رو که هلم بده به سمت جلو...فقط واسه یه مدت کوتاه جای من قدم برداره...

+من هستم یاسی!من اینجام تا به دوش بکشم دردتو... خودم جای تو زندگی میکنم...

-دفه ی قبلی رو یادته؟! دل بستی یاسمن!! نباید دل میبستی!!

+دل نمیبندم یاسی...دیگه نمیکنم این کارو...باشه؟!

-هه!تو مطمئنی؟! بنظر بی تاب میای!میتونم بپرسم چرا؟!

+خب... فقط یه کمی به زمان نیاز دارم... باشه؟!

-اوکی! حواست به آدما باشه... دوست داشتنی های خطرناکی ان!!

.

خود درگیری شبونه...احتمالا موقت...شانس آوردم مامان قشنگم اینجا نیس وگرنه مستقیم میبردتم تیمارستان😂

.

امتان آناتومی داریم و هنوز عضله و اسکلتم مونده >_<

.

در وصف سردار سلیمانی و غم از دست دادنش... در حدی نیستم ک بخام چیزی بگم... حسم بعد از شنیدن خبرش، یه سردرگمیخاکستری بود... تنها اتفاقی بود ک اخیرا تونست تا این حد تکونم بده...

۶ ۰

هر انسانی یه اتفاقه...

یهو میاد

یهو میره...

ب همین سادگی!

.

زهرای من... امروز فهمیدم ک واقن چقد دلتنگت بودم...

.

واسه مردن آماده نیستم...

واسه زندگی کردن هم زیادی ناشی ام...

خدایا...میشه تمومش کنی؟! میشه کمکم کنی تمومش کنم...؟!

۸ ۰

-دیوونه شدی؟!

من: ..

-با خودت میخندی.. یهو گریه میکنی... چته؟!

من: خخخ

-چرا میخندی؟!

من: خوشالم لابد!

-(نگاه مشکوک)

 

میدونه خوشحال نیستم... ببخش ک نمیتونم حرف بزنم مامان...

 

چند روز پیش توو خیابون سما(آبجی کوچولوم ) واسه اسباب بازی گریه میکرد...

من: قشنگم... میدونی وقتی گریه میکنی زشت میشی؟تازه منم دلم میشکنه و گریه م میگیره... ولی وقتی بخندی همه خوشحالترن و ممکنه واست عروسک بخریم^_^ پس توعم مث من وقتی ناراحتی،بخند! باشه قشنگم؟!

 

اولش گیج بود... بعدش رفتیم باهم خندیدیم و اون عروسکم خریدیم براش... :)

لبخند بزن...چون این راحت تر از توضیح دلیل ناراحتیاته... :)

۱۱ ۰

در سکوتی که فریاد عاشقانه اش گوش جهان را کر می کند...

منی که حواسم به نام توهست...

و تویی که حواست را جمع میکنی تا نامی از من نبری...

 

 

+کاش بدانی مخاطب خاص تمام بینهایت منی هنوز... :)

۱۲ ۰
انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست...به وقت کشتن قناعت میکنن تا اینکه وقت او را بکشد "کتاب همه میمیرند-سیمون دوبوار" ۱۱ ۰

پیراهن خالی تو بر جارختی/عطری ک پریده از تن روتختی/سالی ک بد است از زمستان پیداست/آغاز هزاروسیصد و بدبختی...

"رضا کیاسالار"

۱۰ ۰

چه زمستان غم انگیز و بدی خواهد شد... ماه دی باشد و آغوش کسی کم باشد

 

"نویسندشو نمیشناسم"

۱۰ ۰

ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز😅

نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم

قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی😁

رفتنم نهایتا یکی دو هفته

نشد، یکی دو ماه

نشد، یکی دو سال

خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه😂

الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره😂😂

یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب😁) که خودش از رفتن بقیه گلایه میکرد، حالا تا تقی ب توقی میخوره بانگ رفتن سر میدهد!!

همانا بدانید و آگاه باشید من ازین بانگ ها سر نخاهم داد تا کارد ب استخونم برسه و از اونم رد کنه و کلن دستمو از دنیا قطع کنه😅

الانم قراره همچین اتفاقی بیوفته... دعا کنید نیوفته چون هیچ کار دیگه ای از هیچ کس بر نمیاد...

دوستون دارم، مواظبتون باشین :))

.

بعدا نوشت: راسی یلداتون هم مبارک^_^

امسالم قسمت نبود پست یلدایی بذارم...

۸ ۰

تقریبا همه چی!!

یه جورایی برام گنگ و نامفهوم به نظر میرسن واژه هایی مث دلبستگی، دوستی ، اعتماد ، عشق ، احتیاج...

مثل این میمونه که از پشت شیشه ی بخار گرفته نگاه کنی به داخل کافه ای که دکور قهوه ای رنگ و گرمی داره ظاهرا، ولی چیزی رو نتونی ببینی...

هر هاله ی ماتی که میبینی رو یه چیزی تصور میکنی و مدتها باهاش زندگی میکنی و یهو...

بخار شیشه از بین میره و میفهمی اونهمه رنگ گرم و قهوه ای، تنه ی درختای جنگلی بوده که تووش زندگی میکردی...

همینقدر دور از ذهن و تا همین اندازه غیر ممکن! گیر افتادم لابلای واژه هایی که دارم زندگیشون میکنم...

اینجای زندگی، توو همین لحظه ها، به قدری گیجم که هیچی نمیدونم انگار...

هیچی...

۱۲ ۰

که به هرکی می رسم، یا در حال رفتنه

یا یهو تصمیم میگیره بره!

آرام هم وبشو بسته... البته قطعا فعلا بسته و برمیگرده... همین دیروز پریزور واسم کامنت گذاشتی که نبندم وبمو آرام بانو!frown

ویستا هم که کلن داره میره ولی خب اون معقوله رفتنش چون واسه کنکور لعنت الله علیه داره میره و امیدوارم موفق باشه :)

.

یه چیز عجیب شنیدم امشب...

اینکه من در برخورد اول با همگان، مغرور و سرد به نظر میام! یه طوری که بچه ها میگن ما میترسیدیم بیایم سمتت و باهات حرف بزنیم!

من همیشه اینطوری بودم یا چی؟!؟!؟ اینجام همینطوری عم عایا؟!؟!؟!؟!

۶ ۰