هُرمِ زِمِستان

به گناهِ بی گناهی محکوم بودن واقعا وحشتناکه...

هم می‌دونی کاری نکردی... و هم نمیدونی چیکار باید بکنی و از چی باید تبرئه شی!

حالا با همه ی وجودم این بیت رو حس کردم...

  من را به گناهِ بی گناهی کشتی.     بانوی شکار! اشتباهی کشتی... :):

دلم تنگ شده بود واسه نوشتنِ حتی همین دو خط... :):

۱۱ ۰

نشانم میدهی عشق را

از تپش برق در نگاهم وقتی می‌بینمت

از بی حواسی های بی هوا

و لبخندهای گاه و بیگاه

و بوسه های ناگهانی...

نشانم میدهد دنیا...

نشانم می دهد که میشود شجاعانه دل را روانه ی دریای عشق کرد

بی آنکه از نابودی اش بترسی!

عشق اگر حرف حساب سرش میشد، می آمد و سرجایش می‌نشست

نه آنکه چنگ بیندازد و قلبهارا جابجا کند و از این بگیرد و به آن بدهد!

عشق اگر حرف حساب سرش میشد...

اشکهایم را قاطی لبخندهایم نمی‌کرد

نمی‌گذاشت دلتنگت بشوم...

نمی‌گذاشت دوری ات عذابم بدهد

وقتی که می آیی... دست و پایم را گم میکنم

لبخند که میزنی، جهان متوقف میشود انگار

نزدیکتر ک میشوی قلبم می ایستد!

عشق اگر عقل توی کله اش بود... میفهمید که اینهمه احساس در قاب کوچک من شاید نگنجد!

اگر میفهمید، مرا تا این اندازه پر از تو نمیکرد!

می‌گذاشت پنهانت کنم... درون خودم... برای خودم...

عشق اگر جَنَم داشت ، باید خودش عاشق میشد...!

 

 

۸ ۱

واو!

چقد دلم تنگ شده بود!

میدونی چند وقته میخام بیام و نمیشه؟!

یه چیزی نمی‌ذاره!

ولی تصمیم گرفتم با ترسهام روبرو شم

بیان برام پر از خاطرات غم انگیزه...

نشونت میدم ک میتونم خاطرات جدیدی خلق کنم

ک غم دیروز رو بشوره ببره... و غم‌های جدیدی ب وجود بیاره😅

قبول دارین ک زندگی همیشه یه غمی توش هست دیگه؟!! مگ ن؟!؟!😉

چقد خوشحال شدم بعد از چندین ماه ک برگشتم چن تا کامنت حال خوب کن داشتم هنوز :))

قبول دارین بدترین چیز اینه ک هیچ کامنتی نباشه؟!؟! احساس وحشتناکیه! تجربه کردم ک میگم😂

خوشحالم ک اینجا خونه ی منع و در خونه‌م همیشه ب روی من بازه...

میخام از صفر شروع کنم... ایده بدین ^_^

در اولین قدم یه قالب خوب پیشنهاد بدین😅

دلم واسه همیشگیا شدیدا تنگ شده و شدیدا مشتاق آشنایی بیشتر با دوستان عزیزی هستم ک جدیدا تشریف آوردن :))

۵ ۰

کاش میشد یه بخشی از زندگی رو حذف کرد...

تا وقتی همه چی خوبه ، یهو اون بخش از زندگی آوار نشه رو سر آدم...

اونقدری خوبه حالم... که از مرگ میترسم..‌. نمیخام بمیرم...

ولی یهو... اونقدر غمگین میشم با یه اتفاق ظاهراً ساده که دلم میخواد بمیرم...

می‌دونم مسئولیت داره... ولی درک کنین... سخته فقط بریزم توو خودم...

اینجا تنها جاییه ک با یه صفه ی سفید درد و دل میکنم و آروم میشم...

می‌دونم شاید دیگه کسی نمی‌خونه اینجارو... خیلی وقته ک نیستم...

و وقتایی که میخام هیچ جای دنیا نباشم، برمیگردم اینجا...

مث الان...

الان واقعا نمیخام باشم دیگه...

نمیخام باشم...

۷ ۰

ما اهل همین دنیاییم

ولی ما را اهلیت همدلی نیست...!

در وادی یکدیگر قدم می‌زنیم

در بارگاه احساسات مرده فاتحه میخوانیم

آن زمان که دیگر کار از کار گذشته باشد...

سوگند به لحظه های که در مقابل چشمان یکدیگر، فراموش میشویم

و سوگند به چشمهایی که لابلای ورق های پیاپی دفتر زندگی گم می شوند

فاصله ایست به اندازه ی یک «درد» میان من و تو

به اندازه ی یک «فقدان»...

به اندازه ی یک «کمبود»...

فاصله ای زاده ی نگفته هاست...

فاصله ای که مادرِ اشک است

و حاکمِ دل...

و حکم میکند دوریِ بی دلیل

و اشک های در خفا را...

 

۹ ۰

آن قدر نمیشناسمت که مطمئنم باشم کنار حال بدم می‌مانی...

که بدانم مشت هایم را در آغوش میکشی یا میکوبانی بر سرم...

آنقدر نمیشناسی ام که بگذاری بی هوا در آغوشت گریه کنم...

اشکهایم به تو زخم میزند...

آنقدرنمیشناسمت که به تو زخم بزنم و بخواهم که بدانی ام!

.

برخلاف ظاهرم که فریادی از نرسیدن هاست، احساس میکنم یک قدم نزدیکتر شده ام به آنچه که باید می شدم...

.

میتونم درکت کنم... ولی نمیخام! میفهمی؟! :):

فکر میکردم دوران «ببخشید» گفتنام دیگه تموم شده! غافل از اینکه من قراره هرروز و هر سال یه سری اشتباه خاص رو تکرار کنم... قشنگ میشه اگه این تکرار کردن رو پای حماقتم نذاری و بذاری پای شرایطم... چون هنوز اونقدری قوی نیستم که بخوام یاد بگیرم دیگه هیچ وقت تکرارش نکنم :):

.

حق با نویسنده ی وبلاگ «آسمانم» بود... من نباید تظاهر کنم به قوی بودن...

من اینجا تظاهر نمیکنم... هیچ وقت!

ولی قول نمیدم ک توو دنیای واقعی هم همینجوری باشم..‌‌ اونجا یه سریا نیاز دارن که منو قوی ببینن... قوی تر از چیزی که واقعا هستم...

.

دلم واسه نوشتن تنگ شده... یه جورایی از دستم در رفته نوشتن! انقد به نوشتن ادامه میدم تا دوباره دستم بیاد😉

۱۵ ۰

حقیقت پاک درونتون رو به آرایشِ دروغ و نظاهر، نیالایید!

بذارین آدما خودتونو دوست داشته باشن... نه اون چیزی که شما سعی دارین بسازین

یا خودتونو تغییر بدین، یا چیزی که هستین رو قبول و باور کنین...

نذارین یه طوری بشه که یهو یه جای زندگی بزنین رو ترمز و به آینه نگاه کنین و ببینین کلا مسیرو اشتباه اومدین... و جایی که توش هستین نه جای شماس ، نه متعلق به شما...!

حواستون به خودتون باشه...

گم نکنین خودتونو...

حیفه...! :)

۱۱ ۰

هوای دلت که میگیرد ، در انتظار دستی مینشینی که بیاید برای به آغوش کشیدنت

غافل ازینکه... این روزها... هر دستی که به سمتت روانه میشود...

برای محکوم کردن توست... برای نشان دادن تنهایی ات به این جهان...

با دستهایشان تورا نشانه میگیرند... و نشانت میدهند که هرآنچه بافته ای، خیالی بیش نیست...

.

انتظار نداشته باش وقتی عصبانیتت داره دفتر احساستو خط خطی میکنه، یه جفت دست... آروم و بی صدا... فقط و فقط برای آروم کردن تو از آسمون برسه...

.

حواست باشد... دلدادگی تاوان دارد!

تاوانِ آن، جوهره ی حماقتیست که باید با آن ، مُهرِ بخشش بکوبی پای خطاهایش...

دل را گرو بگذاری و دلواپسی را به دوش بکشی...

همه چیز را همانگونه بخواهی که "او" میخواهد... حتی به قیمت نبودنت!

حال دلش که خوب باشد، میشود باعث دلگرمی تو

اما یک روز... یکجا... در تنهایی هایت...  یاد "تو"یی می افتی که دنیایی حریفت نبود!

آه میکشی...

در نهایت اما...

دلت فریاد میزند :

"من و دنیایم فدای یک تار موی دلبر!"

.

میدانی...

دلم شرمنده ی توست...

زبان بسته نمیداند به چه زبانی بگوید دوستت دارد!

گاهی حساس میشود

گاهی نگاهت میکند

گاه اشک میریزد و گاه... لبخند تلخی میزند...

اما تو باور کن... تمامِ حرفهای ناتمامِ من

ختم به دوست داشتن تو می شود...

انتهای تمام شبهایی که بخیر گذشت

و تمام صبح هایی که به خوشی چشم گشودیم...

حال و هوایش عشق بود...

و من نمیدانم... بدقلقی های این دلی وامانده را کجای دلم بگذارم که رها کند تاریکی شبها را...

رها کند افکار پوچ و مسخره اش را...

رها کند مرا...

رها کند تو را...

ببخش اگر دست و پا گیر توست...

بَلَدَت نیست! به هر بهانه ای پاپیچ نگاهت می شود...

ببخش...

ببخش اگر دوستت دارد...

.

بارون میاد... زیر بارون قدم زدن دقیقا همون کاریه که به هیچ عنوان نباید بکنم...

بخاطرش شرمنده ی دلم میشم... میدونم :)

ولی چاره ای نیس... باید توو خونه موند! :):

.

همین الان یهویی... حس میکنم از بیخ و بن اشتباهم... همه چیزم اشتباهه... حتی تولدم...(خدایا منو ببخش... میدونم این خزعبلاتی ک میگم بخاطر چیه... ب بزرگی خودت جفتمونو ببخش)

.

#K❤

۹ ۰

یه مدت ایده ی خاصی به ذهنم نمیرسید که بنویسم...

بعدش با خودم گفتم حالا که خیلی وقت گذشته، باید یه چیز خوب بنویسی!

پس ایده های ریز و درشتی که خیلی خوب نبودن رو رها کردم چون به اندازه ی کافی خوب نبودن...

بعد از یه مدت...

نه ایده ای بود... و نه انگیزه ای برای نوشتن...

اونقدر که الان شک دارم که چون ایده ای ندارم نمینویسم

یا چون نمینویسم... ایده ای ندارم...!

.

گذشتن از یه سری چیزا... مث مرگ یه سری احساس نابه...

حس نابتو که از دست بدی، مُردی!

خودکشی بخاطر بقیه اصلن درست نیست وقتی قراره بعدش نفس بکشی...

میفهمی چی میگم؟!

این فرصت... یک بار... و فقط یک بار!! به تو داده میشه...

پس هوای دلتو داشته باش... :)

۷ ۰

چارشنبه سوریه گویا!!

اصلا حواسم نبود...

حواسم این روزا به هیچی نیس!!

روزا دارن کش میان انگار! در عین حال یهو نگاه میکنی و میبینی دوماه گذشت!!

وقتی دقیق تر به خودم نگاه میکنم، میبینم هیچ کار مفیدی کت دارم انجام نمیدم هیچ، خیلی هم برای زندگی مضر تشریف دارم!!

ولی توو گیر و دار گذروندن همین روزای کشدارِ خاکستری...

بهترین اتفاق و غیر منتظره ترین اتفاق ممکن افتاد!

یه کامنت...

توو وبلاگی که تقریبا میشه گف داره خاک میخوره...

کامنتی که خبر از برگشتنِ رفیقِ همراهِ روزای گذشته‌م میداد...

که یادم میاره یاسمن، چقدر قوی بود! و چه رفیقای محکمی رو پشتش داشت که هیچ وقت تنهاش نمیذاشتن... هیچ وقت...

تا اینکه یهو به دلایل نامعلومی همه چی ریخت به هم... و الان ترجیح میدم بهش فکر نکنم!

بیا به چیزای خوب فکر کنیم... چیزای قشنگ و دوس داشتنی... مث تو کوچولوی نونا :)

.

+میدونم مث همیشه نیستم... اما هنوزم میتونم قوی باشم... یا حداقل تظاهر کنم به قوی بودن :)

++باید از قشنگیای زندگی نوشت... من شخصا بهم ثابت شده که هیچ چیزی توو این دنیا ثابت نیس... همه چیز اونقد پیچیده‌س که حتی گاهی ب "من" بودنت شک میکنی!!

اینکه سعی کنی از زیبایی ها بنویسی... شاد بنویسی... خاکستری نباشی... به این معنا نیس ک نمیفهمی دور و برت چه خبره و داره چه اتفاقی میوفته!! فقط و فقط بیا به هم دیگه احساسات قشنگمونو تزریق کنیم... اونقدری که هیچ غم و غصه ای نتونه از پا درمون بیاره :)

+++من... امروز قبول کردم که اشتباه کردم..ـ اما هنوزم دارم ب این اشتباه ادامت میدم چون... چون...

هوف! نمیدونم!ینی... مطمئن نیستم...

هنوزم نمیدونم خودم میخامش یا اطرافیانم...

بخاطر خودم میخامش یا بخاطر اونا...

ولی میدونم... دلم گیره... نمیتونم از چیزی ک سالها برام خواستنش جدا بشم...

شاید میترسم... شایدم عذاب وجدانه!

ولی فک کنم شدیدا ب خوندن کتابای فلسفه و روانشناسی و ادبیات نیازمندم... باید یه مدتی غرق بشم...

میدونم که هیچی نمیدونم! مث همیشه...!

اما یه چیزی رو فهمیدم... همه ی تلاشمو میکنم که هیچ وقت یه کاری نکنم که دختر کوچولوی من، مث مامانش گم بشه... :)

++++این پستای به هم ریخته رو دوس دارم😅 بعد از یه مدت انگار میام تخلیه ی اطلاعاتی و احساساتی میکنم خودمو😅

+++++دلم واسه خیلیا تنگ شده... انقد زیادن ک فک کنم باید برم یه لیست تهیه کنم از جاهایی ک اطرافم خالیه... :(:

۵ ۰