آینه ی شکسته...
امشب آینه باران است ، ماه در آغوش آینه ها در دل ظلمت میبارد...
و من دیدم ، همه ی تصاویر تلخی را که قبلا ندیده بودم...
قلبم اشک می ریخت ولی چشمهایم فقط خیره بودند به تاریکی های آن تَه...می دانستند آنجاهم حقیقتی پنهانست ولی...هیچ حس و کششی برای دیدن و دانستن نداشتند..
چشمهایم باز عاشق شده بودند...
عاشق آینه ها!!
پس با چتر رگهایم رفتم به دل باران آیینه! آینه هایی که مرا هم کنار ماه در آغوش کشیدند...آینه هایی که از پیش ماه آمده بودند کنار من! و می آمدند و میباریدند و میکوفتند بر چتر رگ هایم...
...وناگهان خودم را در آسمان دیدم...در کنار تو... ولی تو آینه ی شکسته ات را نمی بینی...
آخر یگانه ماه من ، آینه ی شکسته زیاد دارد...
ماه من!!!!
امشب تو را در کدامین تاریکی فریاد بزنم...؟؟؟
+بعضی وختا کشنده س!! حقیقتو میگم.
هعی...!
ب قول شاعر : از چی بگم برات...؟؟